محل تبلیغات شما

از نخستین افرادی كه در مورد ماهیت هستی نظر دادند فلاسفه بودند.یك فیلسوف همیشه به دنبال آن است تا با فكر كردن و استدلال ورزیدن و ایجاد رابطه منطقی بین مشاهدات خود، علت برخی پدیده ها را حدس بزند.از آنجا كه فلاسفه قدیمی دانش كمی داشتند و هنوز علوم تجربی متولد نشده بود تا اطلاعات واقعی در اختیار آنها قرار دهد این فلاسفه آنچه را مشاهده می كردند به آن می اندیشیدند و در ذهن خود فرضیه هایی را می ساختند بدون اینكه مانند علوم تجربی امروز مراحل علمی ساختن یك فرضیه را طی كنند.از آنجا كه پدید آورندگان ادیان یا خود فیلسوف بودند و یا ارتباط تنگاتنگی با نظرات فلسفی داشتند همین فرضیه های فلاسفه وارد این ادیان می شد و وابستگان به آن دین در مورد ماهیت هستی یا موارد دیگر زندگی نظر قطعی خود را ابراز می نمودند.

از نخستین فیلسوفانی كه در مورد ماهیت هستی نظر دادند فلاسفه یونان باستان می باشند.تالس كه در حدود 600قبل از میلاد در شهر ملتوس یونان زندگی می كرد، نخستین فیلسوفی بود كه در این مورد اظهار نظر كرد.او معتقد بود كه آب همان شیئی است كه جهان از آن تشكیل شده است.او می دید كه وقتی آب به نقطه انجماد می رسد به یك جامد مبدل می گردد و وقتی  به نقطه جوش می رسد به بخار و هوا تبدیل می شود.لذا استدلال می كرد كه اشیاء از سخت ترین آن ها كه صخره ها و سنگ باشد تا رقیق ترین كه هوا می باشد از آب ساخته شده و سپس دوباره به آب مبدل می شوند.

كمی بعد فیلسوف دیگری از همان شهر ملتوس به نام آناكسیماندر نظر تالس را مردود دانست و گفت: چیزی كه جهان از آن ساخته شده توده جانداری است كه تمام فضا را اشغال نموده استاو این ماده را بی نهایت نامید و اعتقاد داشت این بی نهایت متحرك است و در اثر همین حركت قسمت هایی از آن جدا شده و اشیای بی شماری كه ما آنها را مشاهده می كنیم بوجود می آورد.همچنین در اثر این حركت قطعاتی كه قبلاً ساخته شده بودند به هم می پیوندند و توده بی نهایت را به وحدت نخستینش می رسانند.

آناكسیمنس از همان شهر ملتوس اعتقاد داشت كه عالم از هوا ساخته شده است.توجیه او این بود كه همه موجودات هوا را تنفس می كنند و همین هوا اجزای بدن آنها را می سازد.همچنین هوا قادر است به باد، ابر،باران، خاك و دیگر اجزای هستی تبدیل شود.

فیثاغورث و پیروان مكتب او،تحت تأثیر این فكر بودند كه خیلی چیزها در جهان طوری با هم ارتیاط دارند كه می توان آنها را با اعداد تبیین كرد.برای مثال می گفتند كه صدای یك تكه سیم یا زه با طول آن دارای نسبتی است كه با عدد قابل تبیین است.بر این اساس آنها معتقد بودند اصل تشكیل دهنده هستی اعداد می باشند.كوشش آنها تا به آنجا پیش رفت كه در این راستا پیچیده ترین نظام رقومی را ایجاد كردند.

هراكلیتوس اعتقاد داشت همه چیز از آتش بوجود آمده است.او به تغییر اعتقاد داشت و می گفت در جهان همه چیز در حال تغییر است .حتی چیزهایی كه به نظر ما ساكن می آیند در حال تغییر و تحول هستند.در حقیقت ستبر و رویارویی بر تمام جهان حكومت می كند.لحظه ای كه چیزی ساخته می شود،ستیز و برخورد بی درنگ شروع به انحلال آن می كند.همه چیزها در تمام اوقات در حال تغییر هستند.در عالم هیچ چیز پایدار نیست.

درست زمانی كه هراكلیتوس نظرات خود را اعلام می نمود،فیلسوفانی در الئای یونان عقیده داشتند كه تغییر محال است و هرگز اتفاق نمی افتد.اگر ما فكر كنیم تغییر را می بینیم،باید بدانیم كه دچار فریب شده ایم، چون چنین چیزی وجود ندارد.گزنفون قدیمی ترین فیلسوف الئایی باور داشت كه جهان یك توده سختی است كه برای همیشه غیر قابل تغییر و حركت باقی می ماند.او معتقد بود كه اعضاء و بخش های آن ممكن است تغییر كند، اما كلیت آن همیشه لایتغیر خواهد ماند.پارمنیدس فیلسوف دیگر الئایی به عدم تغییر اعتقاد داشت او می گفت اگر تغییری وجود می داشت لازمه آن این بود كه چیزی از هیچ بوجود آمده باشد و این غیر ممكن است.آنچه ما می بینیم حقیقت نیست،توهم است.زنون نیز می كوشید اثبات كند كسانی كه در تلاشند تغییر را اثبات كنند، خود به تناقض می افتند.

امپدوكلس معتقد بود جهان از چهار عنصر آب،هوا،خاك و آتش  تشكیل شده است و از هر یك از این عناصر میلیارها ذرات خرد و كوچك در جهان یافت می شود.این ذرات به طرق مختلف با هم تركیب شده و اشیاء مختلف جهان را تشكیل می دهند.موقعی كه این چیزها زوال می یابند و یا تغییر می كنند،عناصری كه به هم پیوسته بودند از هم جدا می شوند و بعدها ممكن است به شكل دیگری با هم جمع و مخلوط شوند و شیئ متفاوتی را بوجود آورند.از نظر او عشق عناصر را با هم جمع می كند تا شیئی جدید بسازد و بر عكس نفرت موجب جدایی این عناصر می شود.

از نظر امپدوكلس همه مواد از عناصر خرد و متحد الشكلی ساخته شده اند كه قابل تبدیل به هم نیستند.مثلاً استخوان از میلیون ها ذرات استخوانی تشكیل شده كه در یك جا جمع شده اند.این كنكاش فكری او، جاده را برای گروه دیگری از متفكران یونانی كه به نام اتمیست ها معروفند، باز كرد.مشهورترین آنها لئوسیبوس و دمكریتوس بودند كه بر خلاف نظر امپدوكلس اعتقاد داشتند ذرات سازنده مواد در همه اشیاء ثابت هستند.

از نظر افلاطون این جهان غیر حقیقی است و ما هر چه در این جهان می بینیم در حقیقت رونوشتی از جهان"مثال" است.اگر خانه یا درختی یا انسانی را در این جهان می بینیم این واقعی نیست و نسخه ای غیر واقعی از درخت،خانه یا انسانی است كه در جهان مثال وجود دارد.او جهان مثال را همیشگی و ابدی می دانست و اعتقاد داشت كه در جهان مثال "دمیورژ" از همه چیزها تصویر كاملی در اختیار دارد و توده عظیمی از مواد در اختیار اوست كه هر وقت مثالی را در تماس با یك ماده قرار می دهد موجودی خلق می شود.

ارسطو كه شاگرد افلاطون بود وجود ماده را تأیید می كردهمچنین باور داشت كه مثل وجود دارد و سعی می كرد این دو تفكر را در هم بیامیزد.او اعتقاد داشت كه مثل به شكل ماورایی نیست بلكه در ذات خود اشیاء قرار دارد.ارسطو چهار علت برای تشكیل هر چیزی قائل است.اول علت صوری دوم علت فاعلی سوم علت فاعلی و چهارم علت غایی.فیلسوفان اسلامی همچون ابن سینا از همین نظر ارسطو بهره برده و فلسفه خود را ساخته اند.از دیدگاه ارسطو حركت را می بایست ازطریق اتحاد صورت و ماده تبیین كرد.زمانی كه ماده در مقابل صورت مقاومت به خرج می دهد، نتیجه چیزی می شود كه از شكل عادی خارج و با اشتباه و شر مقرون است.با این حال باید دانست كه ماده علی رغم این نقیصه كه گاهی اتفاق می افتد،به"صورت" كمك می كند تا به آنچه می خواهد تحقق بخشد.

اپیكور معتقد بود كه جهان از روی تصادف محض بوجود آمده است.او اعتقاد داشت اجسام ازواحدها یا اتم های ریزی كه در اندازه، وزن و شكل با هم متفاوتند تشكیل شده است.اتم ها را نمی توان از بین بردو یا به قسمت های كوچكتر تقسیم كرد.آن ها از ابتدا مانند آنچه اكنون هستند وجود داشته اند و تا ابد به همین شكل باقی خواهند ماند.

رواقیان از دیگر مكتب های یونانی به نظرات ارسطو اعتقاد داشتند.اما اصل اعتقادی آنهادر ارتباط با نیرو درجهان اصلی زنده و جاندار بودو به تبع آن،عالم را عالمی زنده و جاندار می دانستند.از نظر آنها جهان جسم كروی یا توپ كاملی بود كه در فضای تهی شناور بود.آنها جهان را توپی می دانستندكه به وسیله روحی كه در آن وجود داشت جان می گرفت.

گروهی از فلاسفه اعتقاد داشتند كه انسان هرگز نمی تواند از ماهیت هستی سر در بیاورد و پرداختن به این موضوع كار عبث و بیهوده است.این گروه از فیلسوفان را شكاكان می نامند كه در رأس آنها فیلسوفی است به نام پیرهو.

در اواخر دوره قبل از میلاد مسیح، مردم به مذهب روی آورده بودند و زمان آن رسیده بود كه عقاید مذهبی با نظرات فلاسفه ممزوج شده و به عنوان نظر واحد مذهبی به مردم ارائه شود.از جمله افراد پیشرو در این امریك یهودی به نام فیلو ساكن اسكندریه مصر بود كه تلاش نمود مذهب یهودیان باستان را با فلسفه های یونانی ممزوج كند.او می گفت تمامی اشیای موجود در جهان، روگرفت تصورات عالم مثال می باشد.به نظر او جهان و تمامی كائنات نتیجه اثری است كه لوگوس به اراده خدا روی ماده می گذارد.به این ترتیب فیلو خدا را به عقاید فلاسفه قدیمی افزود.

پلوتینوس در قرن سوم دوره مسیحیت در مصر متولد شد و در رم تحصیل نمود.او تلاش فراوان كرد تا عقاید مذهبی خود را با نظرات فلاسفه یونانی پیوند دهد.او اعتقاد داشت كه بین خداوند و ماده روح واقع شده است.روح روی ماده اثر می گذاردو جهان و موجودات در آن را بوجود می آورد.

آپوژولیست ها مسیحیانی بودند كه تلاش داشتند مسیحیت را با فلسفه یونانی سازگار سازند.آنها معتقد بودند كه در جهان، نشانه هایی است كه به خداوند اشاره دارد،خداوندی كه ازلی،لاتغییرو خیر و نیك است.خدا علت نخستین و بوجود آورنده و خالق همه موجودات عالم است.از نظر آنها مثل افلاطون و صور ارسطو به خدا منتهی می شود.خداوند اصل سرمدی تغییر است اما خود تغییر نمی كند.خداوندعالم، جهان را از ماده ای كه از هیچ ساخته بود بوجود آورد.یكی ازبزرگترین متفكران در میان فلاسفه مسیحی آگوستین است كه تئوری آپوژولیست ها را تكمیل كردو بعدها به مقام قدیسی رسید.اومی گفت خداوند ماده را از هیچ آفریدو بعد به خلق عالم پرداخت.صورتی كه خداوند نقش آن را برماده نگاشت، از آغاز زمان و حتی پیش از آن، در ذهن او بود.در اصل یونانیان در ابتدا به سادگی پذیرفته بودند كه ماده و مثل یك صور، همیشه وجود داشته است.اما مسیحیان مثل و صور را درذهن خدا گذاشتند و بعد گفتند خدا ماده را از هیچ آفریده است و اضافه كردند كه خداوند بعد از آفریدن ماده، آن را به مثل یاصور منقوش ساخت.

در روند میان فلسفه كلیسایی و فلسفه غیر دینی دودیدگاه بوجود آمد.یك نظریه مذهبی بود كه سنت فكری افلاطون و ارسطو را پیگیری می كرد ومبتنی بر این فكر بود كه تصورات و مثل اشیای واقعی هستند كه جدای از اشیاء و یا درون آنها قرار دارند و به نحوی چیستی آنها را رقم می زنند. در واقع كلیسا زمانی كه خواست به اعتقادات خود معقولیت ببخشد به فلسفه افلاطون روی آورد.تئوری دیگر می آموخت كه اشیای واقعی در جهان، اشیای منفردی هستند كه ما به روز مره،در معرض مشاهده و تجربه خویش قرار می دهیم.ولی كلی ها چنین نیستند.آنها افكاری هستند كه فقط در ذهن وجود دارند.نظریه اول به خوبی می توانست باورهای دینی را توجیه كند و نظریه دوم پایه و اساس محكمی برای علم جدید فراهم آورد.

در قرن شانزدهم لودوویكووایوز بر این عقیده بود كه برای شناخت ماهیت هستی باید به خود طبیعت مراجعه كرد.اما از آنجا كه هنوزعلوم تجربی متولد نشده بود كارفهم جهان به دست جادوگران افتاد و بازار جادوگری در این زمینه رونق گرفت به حدی كه كیمیاگری و ادعای تبدیل كردن فات به طلا در این عصر رواج یافت.بسیاری از فلاسفه نیز جهان را وطن ارواح می پنداشتند تا اینكه به تدریج متفكرانی پیدا شدند و همه این خرافات را به دور ریختند.

تلسیو با مشاهده انبساط وانقباض مواد بر اثر گرما و سرما یكی از نخستین واقعیت های طبیعت را در مورد جهان تجربه كرد و فرضیه های خود را بر اساس آن بنا نهاد.گالیله تحت نفوذ نظرات دموكریتوس اعتقاد داشت كه تمام تغییرات عالم معلول حركت اتم ها است.تحقیقات بیشتر گالیله و كپلر منجر به كشف این موضوع شد كه خورشید و نه زمین مركز عالم است و زمین كروی به گرد زمین می چرخد.نظرات نیوتن بعدها به این اعتقاد قوت بخشید.

فرانسیس بیكن در اواخر قرن شانزدهم میلادی معتقد بود كه عقاید مذهبی با تفكرات قابل اثبات نیست لذا باید متفكران در این راه تلاش بهوده نكنند.او پس از آنكه مذهب را در جای مناسب خود قرار داد روش استقراء را بنا نهاد.بنا به این روش ما با مشاهده دقیق شباهت ها و تفاوت ها ی اشیاء و موجودات قوانین علل یا صور جهان را كشف می كنیم.

با ظهور توماس هابز فلسفه وارد عصر جدیدی شد.بر طبق نظر او همه اشیای عالم در حال حركتند.خداوند به هنگام خلقت، این حركت را در آن ها ایجاد كرده استوقتی این اجسام حركت می كنند، بر یكدیگر اثر می گذارند به طوری كه حالات موجود آن ها مبدل به حالات جدید می شود.از نظر هابز همه كس در این جهان حتی خداوند جسمانی و در حال حركت است.از این لحاظ فلسفه او را فلسفه ماتریالیستی می گویند.

از نظر رنه دكارت كنه هر چیز جوهر است و جوهر چیزی است كه به خود ی خود و مستقل از هر چیز دیگر وجود دارد.به نظر دكارت دو نوع جوهر وجود دارد: ذهن و جسم (روح و بدن) این دو جوهر مستقل از همند ولی هر دو از خدا كه جوهر مطلق است نشأت می گیرد.از نظر دكارت در آغاز آفرینش خدا مقداری معین حركت بر جهان وارد كرد.این حركت همچنان باقی است و زوال نمی پذیرد.دكارت با قائل شدن به وجود تمایز كامل بین ماده و ذهن، باب شك و تردید را نسبت به جهان خارج از ذهن باز كرد.خیلی متفكران از این راه وارد شده و وجود چنین جهانی را منكر شدند.اگر ذهن وماده از هم جدا هستند،هیچ یك از آن ها بر دیگری نفوذ نتواند داشت و ذهن قادر نخواهد بود كه ماده و جهان اشیاء را بشناسد.

از نظر اسپینوزا، همه چیز در عالم مظهر خداست و تمام اشیای منفرد، عملاً یك كل را تشكیل می دهند.و هر شیئ در جهان اعم از ستاره، درخت، انسان و.بخشی از خداوندند.در حقیقت همه اشیای جهان چنین اند.یعنی هم دارای بُعدند هم دارای روح.در دنیا هیچ جسمی بدون روح و هیچ روحی بدون جسم وجود ندارد.

جان لاك از جمله تحسین كنندگان دكارت است كه سؤالات فلسفی متعددی را مطرح كرد.انسان دانش و شناخت خود را چگونه به دست می آورد؟ آیا جهان واقعی كه با تصورات ما انطباق داشته باشد وجود دارد؟ اگر چنین جهانی وجود دارد، چگونه ما كه فقط دارای صور هستیم می توانیم وجود آنها را اثبات كنیم؟ اومی گفت حواس ما است كه ما را از این جهان آگاه می كند.ما این جهان را با حواس خود تجربه می كنیم و حق داریم كه از وجود آن خبر بدهیم.گرچه ممكن است ما نتوانیم از منبع احساسمان سخن بسیار بگوییم، ولی می توانیم احساسمان را معلول تماس حواس با منبع خارجی بدانیم و به ضرس قاطع، بگوییم كه این جهان واقعی است كه احساس های ما را بوجود می آورد.

بركلی مردی عمیقاً مذهبی بود ومی دید كه در جهان این همه كفر و بی اعتقادی نسبت به خدا وجود دارد.او به این نتیجه رسید كه اگر كسی می توانست باور به ماده را از میان بردارد، الحاد و انكار خدا نیز از میان برداشته می شد.او این نظریه را بیان داشت كه جهان متشكل از ماده نیست و آنچه ما ما می توانیم اثبات كنیم تنها دارای صور ذهنی است.

دیوید هیوم در قرن هیجدهم احساس كرد كه بركلی هنوز به اندازه كافی ادای مقصود نكرده است.او معتقد بود كه نه تنها باید تصور جوهر را ذهن بیرون كنیم بلكه باید تصور خداوند را نیز كه در ذهن او تمامی صور عالم موجود است، از اندیشه خود خارج سازیم.هیوم دلیل كافی برای وجود خداوند نمی دید.لذا از نظر او، آنچه ما در ذهن داریم، توالی ظهور تصورات است كه از طریق تأثرات بوجود می آید.اگر من در اتاقی هستم و میزی را می بینم این سند وجود میز است.اما وقتی اتاق را ترك می كنیم دیگر میزی وجود ندارد. در حالی كه بركلی معتقد بود این تصورات ذهنی من است كه میز را در ذهنم خلق می كند و اگر كسی به جای من بیاید او هم این تصور را خلق می كند.زمانی كه كسی در اتاق نیست،میز در ذهن خدا وجود دارد.

توماس رید اعتقاد داشت كه هیوم به نقطه غیر ممكنی رسیده است.ما می توانیم هر جور كه بخواهیم فكر خود را به جولان در آوریم.ولی نمی توانیم آن چه را كه شعور عمومی و متعارف به ما می آموزد، انكار كنیم.بنا براین آنچه را كه ما با حواسمان به طور مشخص حس می كنیم، وجود داردو وجود آنها هم به همان شكلی است كه احساس می كنیم.

یوهان گتلیپ فیخته اعتقاد داشت كه جهان اشیاء، جهان به اصطلاح مادی، مولد "من" است تا میدانی را فراهم آورد كه در آن بتواند آزادی خود را به منصة ظهور بگذارد.اگر چیزی وجود نمی داشت كه مانع اعمال آزادی شود، آزادی از معنا ساقط می شد. بنا براین من سرمدی و جاودان خداوند جهان را كه غیر من است آفریده تا برای خود حد و حصری قائل شودو از مقابله و تعارض با آن، بتواند از خویشتن آگاهی یابد. به این جهان قانون می گویند، جهانی كه هر چه در آن اتفاق می افتد، متكی و مبتنی بر قانون و قاعده است.از نظر او جهان فقط مادی به نظر می رسد در حالی كه واقعاً چنین نیست و اگر درست بیندیشیم متوجه خواهیم شد كه حتی همین ماده ظاهری نیز روح است.

از نظر ویلهم ژزف فیلسوف آلمانی روح جهان شمول كه در طبیعت وجود دارد( و مد نظر فیخته بود) فاقد آزادی از خود است و تنها در انسان است كه به مرحله خودآگاهی می رسد.این مجموعه فكری را "همه خدایی" می نامند.جهان به صورت نظامی  متحرك و روبه رشد و جاندار تصور می شود.خدا عالم است و عالم خدا.در گیاهان و صخره ها، خداوند كور و نا آگاه است.ولی در انسان آگاه و بینا است. در این سیر صعودی است كه خداوند به مرحله خود آگاهی می رسد.

فردریش هگل عقیده داشت در همه جا، چه در جهان طبیعی و چه در ذهن انسان، ما به یك فراشد گشاینده برخورد می كنیم.هگل این فراشد را فراشد عقلی- جدلی(دیالكتیك) یا اصل تضاد نامید.هر چیز تمایل دارد از ضد خود عبور كند.مثلاً برگ می خواهد به گل تبدیل شود.ابتدا ما یك چیز را در جهان كشف می كنیم و به آن برابر نهاد می گوییم.این دو ضد در پدیده دیگری كه به آن هم نهاد اطلاق می كنیم با هم به سازگاری می رسند.آنگاه بر نهاد جدیدی می شود كه در مقابلش، ضد او كه برابر نهاد است پیدا می شود و این فراگرد همچنان ادامه می یابد.

از نظر هربارت جهان از شمار بسیاری از اصول (مبادی) یا جوهر لاتغییر تشكیل شده است.او آنها را حقایق نامید.هر دو واحد حقیقت شیئی ساده، لاتغییرو مطلقی است كه نا دیدنی و نا گشودنی در فضا است.در جهان حقیقت ها تغییر ورشدی دیده نمی شود.این جهان ساكن و ناپویا است.بدن ما مجموعه ای از این حقایق است و هر روح برای خودش یك حقیقت است.حقیقت می كوشد كه خود را در مقابل هر چیز كه بر آن اثر گذار باشد حفظ كند.ما  حقایق را با یكدیگر، در مجموعه ای مرتب می سازیم و بدین طریق جهانی را خلق می كنیم كه مشغول تجربه آن هستیم.این نظریه در باره جهان را رئالیسم گویند.

آرتورشوینهاور بر خلاف كانت معتقد بود، اراده و خواست، علت همه چیزهای جهان است.از نظر او جهان نتیجه اراده است.این واقعیت هم در زندگی ارگانیك و هم در زندگی غیر ارگانیك، به یك اندازه وجود دارد.در یك صخره اراده كور است، ولی همان اراده كور، اصل خلاقانه ای است كه صخره را بوجود می آورد.

گوستاور تئودورفخنر، جهان را شبیه افراد انسانی می دانست.او معتقد بود جهان ساخته شده از ماده، بدنه جهان شمرده می شود.این بدنه دارای روح یا زندگی ذهنی است.این زندگی ذهنی در درجات متنازل، در گیاهان، حیوانات و ماده ارگانیك یافت می شود.خداوند روح جهان است.درست همانگونه كه جسم آدمی دارای روح است.وانت اعتقاد داشت كه جهان خارجی،پیوسته  بیرون چیزی است كه در درون آن خلاقیت روحی پنهان شده است.و خلاقیت روحی واقعیتی است كه با آن چه ما در خودمان احساس میكنیم، شباهت دارد.

جان استوارت میل، معتقد بود كه تصورات ما، عملاً تمام چیزی است كه ما می توانیم بدانیم.ما این تصورات ذهنی را چنان به تداوم و دفعات به دنبال یكدیگر می بینیم كه عقلاً می توانیم متقاعد شویم كه آنها همچنان به این شیوه ادامه خواهند داد.مثلاً تصور سوختن، همیشه به دنبال تصور داخل آتش بردن به دست می آید.میل به شیوه ایدآ لیستی فكر می كند.با این وجود معتقد است كه برای احساسات و تجارب ما دلیلی وجود دارد.او این دلیل را همان "شیئ در ذات خود" كانت می داند.كه به زعم او جهانی است جدا و منفك از احساسات و تصوراتی كه در ذهن بوجود می آید.جهان از احساس ها و تجارب ما مجزا است و علت تصورات و صور ذهنی است كه در ما ایجاد می شود.

اسپنسر به جهانی خارج از نظام آگاهی ما اعتقاد داشت.به نظر او، ما فقط قادریم كه از این جهان تعبیر و تفسیری داشته باشیم.چون در ارتباط با جهان، شناختی غیر از آن برای ما میسر نیست.ما متأثرات حسی داریم كه بر اساس آن ها استدلال می كنیم. كه می باید منبعی برای این تأثرات حسی، كه همان جهان خارج است وجود داشته باشد.چیزی آن سوی آگاهی ما وجود دارد كه ناشناختنی و مطلق است.

متفكران ایدئالیسم كوشیده اندكه جهان را بر حسب تفكر فردی تعبیر و تفسیر نمایند تا از این رهگذر، بتوانند ارزش های زندگی را حفظ نمایند.آن ها علوم را به سطوح پایین تر و در درجه دوم اهمیت سقوط می دهند.بدون آنكه نگرش به علوم را در دیدگاه های خود فراموش كنند.اگر انسان تابع قوانین گریز نا پذیر علوم باشد، نمی تواند از آزادی برخوردار شود.لذا جواب دادن به اعمالی كه مرتكب می شود امری عبث به حساب می آید.ملامت او برای كارهای ناشایستی كه انجام می دهد موردی ندارد.از جمله پیشتازان این مكتب، روسیا رویس آمریكایی است كه تفكر خود را از ماهیت انسان شروع كرد.او می گفت ما انسان هایی هستیم باآگاهی، و قادریم كه تجربه های خود را نظام مند كنیم یا در قالب كلیات، به آن ها سازمان بدهیم.او همچنین می آموزد كه جهان هم موجودی است كلی و با آگاهی، تفكر من، تفكر شما و تفكرهمه كس، بخش هایی ازجهان متفكر را تشكیل می دهد.

ویلیام جیمز،یكی از اندشمندان پراگماتیسم(قائل به اصالت عمل)عقیده داشت كه نتیجه آزمایش هر تئوری یا نظریه ، می بایست بر اساس نتایج عملی ناشی از اجرای آنها ارزیابی گردد.این آزمایش را او "پراگماتیك" خواند.او مطمئن بود كه تنها نظریه ای در جهان كه مسئولیت اخلاقی، آزادی عمل و نظایرآن را مد نظر داشته باشد و برای آنها فضای كافی قائل شود، به نتایجی ختم خواهد شد كه خیر همگان در آن مستتر است.از نظر جیمز، جهان واقعی جهان تجربه انسان است.

جان دیویی یكی از سران پراگماتیسم امروزی، معتقد بود كه جهان شیئی است در حال تغییر، رشد و توسعه او توجه خود را بر تجربه، كه مستمراً در حال شدن ،تغییر و غنی كردن خویش است متمركز نمود.به نظر دیویی فیلسوف باید از صرف وقت برای یافت پاسخ هایی به سؤالات مربوط به آغاز جهان و اینكه جهانی كه آن سوی تجربه ها قرار دارد چگونه جهانی است، دست بردارد.برای ما هیچ فرقی نمی كند چنین جهانی وجود دارد یا نه، آن چه از نقطه نظر ما اهمیت دارد، تجربه ماست و نیز این كه بدانیم كه این تجربه ها چگونه بوجود آمده، چگونه تغییر یافته،و چگونه بر تجربه های دیگر ما اثر گذاشته است.جهان تجربه ما نامعلوم ، مشكوك و مملو ازشگفتی است.ولی در ضمن، جهانی است كه یكنواختی در افعال، از خصوصیات آن است و ما می توانیم بر آن تكیه كنیم.

 

رازهایی از مرگ و بازگشت به زندگی

هویت ما چگونه شكل می گیرد؟

اخلاق و قوانین بشر از كجا آمده است؟

كه ,جهان ,وجود ,ها ,هم ,ماده ,است كه ,كه در ,بود كه ,از نظر ,اعتقاد داشت ,آنها معتقد بودند

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دید در شب اسماعیلیه نیوز Shelia's memory Tami's receptions diaknowewob Betty's collection زندگیمون قصه نیست و نبود maulidcacu کاریابی اینترنتی زنجان تعمیر آیفون تصویری COMMAX